طارق

ستاره صبح

ستاره صبح

طارق
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

ملاقات

پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۰۲ ق.ظ

ـ چقدر صدا نزدیک است! آیا به جز من کس دیگری هم این‌جا هست؟ مرد عرب را ببین! او این موقع شب این‌جا چه کار می‌کند؟! فهمیدم! حتماً آمده تا از قهوه‌ی من بنوشد. این هم گرفتاری دیگر! من در انتظار امام زمان خویش و مرد عرب در انتظار خوردن قهوه‌ی من! الان قهوه‌ی‌ مرا می‌نوشد و دیگر چیزی برای من نمی‌ماند! چه شانسی دارم!

مرد عرب نزدیک آمد و گفت: « سلام بر تو ای شیخ حسین آل رحیم»

ـ عجیب است او نام مرا از کجا می‌داند؟! من که تا به حال او را ندیده‌ام، پس چگونه مرا می‌شناسد؟ نمی‌دانم! مهم این است که این مرد  سودی برایم ندارد!

مرد عرب کمی جلوتر آمد. صورتش همچون ماه شب چهاردهم می‌درخشید. چهره‌ای بسیار گشاده داشت. تبسم بر لبانش جاری بود.

مثل این‌که می‌خواست با من حرف بزند. من پیش دستی کردم و از او پرسیدم: « جزء کدام یک از طایفه‌های عرب هستی؟

گفت: « جزو یکی از آن‌هایم »

گفتم: « آیا از طایفه‌ی فلان هستی یا این‌که از فلان طایفه آمده‌ای شاید هم... . تقریباً تمامی طایفه‌های نجف را نام بردم.

گفت: « خیر از هیچ کدام نیستم »

از حرفش خشمگین شدم: « ای مرد! آیا مرا سرکار گذاشته‌ای یا داری با من شوخی می‌کنی؟ اگر از این‌ها نیستی پس از کجا و کدام طایفه آمده‌ای؟»

با شنیدن سخنانم تبسم کرد. سرش را بالا آورد. با چشمانی مهربان نگاهی ملایم بر من کرد و گفت: « اگر ندانی من از کدام طایفه‌ام، برای تو مشکلی به وجود نمی‌آید. پس از خودت بگو؟ بگو چه چیزی باعث شده که این‌جا بیایی؟»

با سخنش خشم‌ام بیش‌تر شد. با خود گفتم: او خود نمی‌گوید از از کدام طایفه است اما انتظار دارد، من بگویم برای چه چیزی حاضر شده‌ام.

با نگاهی تند، به صورتش خیره شدم، چشم‌های نافذش خشمم را کم‌تر کرد. هرچه بیشتر بر او نگاه می‌کردم خشمم کم‌تر می‌شد تا جایی که خشمم به کلی از بین رفت.

بسیار متعجب شده بودم، از جابرخاستم و رو به آسمان کردم؛

خدایا ! این بنده کیست! او کیست که چنین موجب آرامشم شده؟! حتماً تو او را برایم فرستاده‌ای تا در این شب تاریک و سرمای زمستانی همدم من باشد!

متوجه شده بودم که او برای خوردن قهوه نیامده است اما نمی‌دانستم منظورش از آمدن به این‌جا چیست! به هر حال می‌خواستم برخورد بد خود را از دلش بیرون آورم.

برای او مقداری قهوه در فنجان ریختم و به او دادم. آن را از من گرفت. مقداری از آن را نوشید. باقی مانده‌ی آن را به من داد و گفت: « آن را بخور »

قهوه را از دستش گرفتم. کمی از آن خوردم. ناگهان حسّی عجیب، درونم به وجود آمد. حسّی که هیچ‌گاه به وجود نیامده بود. حالتی بسیار عجیب بود: هر مقدار که از قهوه می‌خوردم، محبتم نسبت به مرد عرب بیشتر می‌شد. به طوری که وقتی تمام آن را خوردم، احساس می‌کردم، او، سال‌ها با من دوست بوده است.

به او گفتم: ای برادر! خداوند امشب تو را برای من فرستاده است تا مونس و همدم من باشی. مقبره‌ی جناب مسلم نزدیک است. آیا دوست داری هر دو با هم به مقبره‌ی مسلم بن عقیل برویم و آن را زیارت کنیم؟

گفت: « آری، دوست می‌دارم. اما اول بگو به چه علت این‌جا حاضر شده‌ای؟ »

از جا برخاستم. رو به مرد کردم و گفتم: « حال که دوست داری از آمدنم با خبر شوی، حقیقت ماجرا را به تو می‌گویم:

« من مردی بسیار فقیر‌ام. در خانواده‌ای محتاج و ضعیف به دنیا آمده‌ام. با این حال، چند سال است که از سینه‌ام خون بیرون می‌آید. تا الآن هیچ دکتری نتوانسته بیماریم را مداوا کند. تازه، با این اوضاع دلم به زنی از اهالی نجف متمایل گردیده است اما چون وضع مالی خوبی ندارم، نمی‌توانم با او ازدواج کنم.»

کنار مرد نشستم و سخنان خویش را ادامه دادم: « ملّاها به من گفته بودند: چاره‌ی حل مشکلاتت توسّل و تمسّک به امام عصر است. اگر چهل شبِ چهارشنبه به مسجد کوفه بروی و تا صبح در آن‌جا بمانی، حضرت مهدی را خواهی دید. او به سراغ تو می‌آید و نیازهایت را برطرف می‌کند

امشب فهمیدم که ملّاها مرا فریب داده‌اند چرا که امشب شب چهلم است اما هنوز امام زمانم را ندیده‌ام! در این شب‌ها زحمت‌های بسیاری کشیدم. به نظر تو درست است که نتیجه‌ی زحمت‌هایم این چنین باشد؟ »

مرد عرب صحبت‌هایم را کاملاً گوش کرده بود. با جدیت تمام گفت: « سینه‌ی تو خوب شده است. به زودی با زنی که دلت به سویش تمایل یافته، ازدواج خواهی کرد. اما فقرت تا هنگام مرگ باقی می‌ماند. »

از حرف‌هایش متعجب شده بودم:

ـ او چه می‌گوید؟! این مرد چگونه از آینده‌ی من باخبر است؟! نکند علم غیب دارد یا این‌که...

از حرف‌هایش چیزی نفهمیدم. گفتم: « قرار بود قبر مسلم را زیارت کنیم. می‌خواهی حرکت کنیم؟ »

گفت: « برخیز »

با خوشحالی از جا برخاستم. او جلوتر از من حرکت می‌کرد و من پشت سر او می‌رفتم. مقداری حرکت کردیم تا به مسجد رسیدیم.

گفت: « می‌خواهی دو رکعت نماز تحیّت مسجد به جا آوریم؟ »

گفتم: « آری، فکر خوبی است »

وارد صحن مسجد شدیم. او جلوتر از من ماند و من هم پشت سر او ایستادم. صدای تکبیرة الاحرامش بلند شد: « الله اکبر»

در و دیوار و پنجره‌ها همگی زمزمه کردند: « الله اکبر »

شروع به خواندن سوره‌ی حمد نمود: « بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین... »

ـ عجب قرائتی بود. قرائت او به شکلی بود که در طول زندگی هرگز همانند آن را نشنیده بودم. دیگر چیزی نمانده بود که با قرائتش به گریه بیفتم. اشک از گونه‌هایم جاری شده بود. معنای اصلی خشوع و خضوع واقعی را فهمیده بودم. غرق گوش دادن تلاوت زیبایش شده بودم. هرچه که می‌گفت تکرار می‌کردم و همراه تکرار کردن، گریه می‌کردم.

ناگهان در فکر فرو رفتم: « خدای من! این بنده کیست که قرآن را این قدر زیبا تلاوت می‌کند؟! نکند خودش باشد! وای بر من! ... نه! ... امکان ندارد! ... نه! ...»

در دل بر او نگاه کردم. ناگهان نور عظیمی آمد و او را در برگرفت. بدنم به شدت لرزید. متوجه اشتباه خود شدم. فهمیدم که چه کسی در کنارم بوده و من بی‌خبر بوده‌ام. مطمئن شدم که او مولایم مهدی است. حضرت مشغول خواندن نماز بود. قرائت آن حضرت را می‌شنیدم. دوست داشتم در آغوشش بروم و بر دستش بوسه زنم. می‌خواستم دستان مبارکش را بفشارم و خود را به وجودش متبرک کنم. اما از ترس امام عصر نتوانستم نمازم را قطع کنم. هر طور بود نماز را به پایان رساندم.

می‌خواستم به سوی او بروم که ناگهان نور، بالا رفت. به گریه و زاری افتادم. از او به خاطر بی‌ادبی خود در مسجد عذر خواهی کردم. گفتم: «آقای من، به خدا سوگند وعده‌ی شما راست است. آقای من، به خدا سوگند اشتباه کردم، قدرت را ندانستم. آقا مرا ببخش! »

در بین ناله کردنم  نور بالاتر رفت و وارد گنبد حضرت مسلم شد. من تا طلوع فجر هم‌چنان در حال ناله کردن بودم. فجر که طلوع کرد آن نور به بالا رفت و ناپدید شد. صدای ملکوتی حضرت مهدی در فضا پیچید: «شیخ حسین، سینه‌ات شفا یافت»

با شنیدن این ندا، صدای ضجه‌هایم بالاتر رفت. گریه کردم، ناله کردم، فریاد زدم، ندبه خواندم اما دیگر صدای مبارکش را نشنیدم.

منبع: بازنویسی از کتاب باریافتگان نوشته ی آقای طالعی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۳
محمد جواد جیگاره

امام زمان

ملاقات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی